آن ماه در آمد از درم دوش
از زلف دو حلقه کرده درگوش
گفتا که نمیکنم سلامت
اما چو تو کرده ای فراموش
این گفت و نقاب را برانداخت
از روی چو ماه و زلف مه پوش
بر خاک فتادم و طپیدم
از باده وصل گشته بیهوش
گفتم بنمایمت بعالم
گفتا که مرا به خلق مفروش
آنگاه سرم ز خاک برداشت
لب بر لب من نهاد و خاموش
کوهی چوبشب کشید زلفش
خورشید نمود از مه روش