گنجور

 
کمال خجندی

دلبر چه زود خط برخ دلستان کشید

خطی چنان لطیف بمامی توان کشید

نقاش صنع صورت خوب تو مینگاشت

چون نقش بست خط نو چست و روان کشید

مونی که در سر قلم نقش بند بود

نقش دهان ننگ تو گونی بد آن کشید

چشمت چه خوش کشید به ابرو کمان حسن

بیمار بود طرفه چگونه کمان کشید

بر پای ناز کن ز سرم سایه ای فتاد

مجروح شد که بار گرانی چنان کشید

خواهم نخست بر سر زلفت فشاند جان

وانگه چو باد زلف ترا رایگان کشید

شبها کشی آه و فغان بر درتکمال

درویش هر چه داشت بر آن استان کشید