گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

باز آن شکار دوست، ز ابرو کمان کشید

دل صید کرده تیر مژه سوی جان کشید

گفتم به مغز شست غمت، باورم نداشت

مغزم به تیزی مژه از استخوان کشید

دل دوش می پرید که من مرغ زیرکم

آمد، به دام زلف خودش موکشان کشید

بتوان کشید تافتگی های زلف او

لیکن چو تیر غمزه زند چون توان کشید

بالا کشید زلف و دلم کی رسد به من

کو را به بام برد و ز ته نردبان کشید

گیرم عنان صبر ز دستش، و لیک صبر

خود رفت آنچنان که نخواهد عنان کشید

خسرو ز گلرخان به دم سرد مبتلاست

چون بلبلی که زحمت باد خزان کشید