گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

باز آن شکار دوست، ز ابرو کمان کشید

دل صید کرده تیر مژه سوی جان کشید

گفتم به مغز شست غمت، باورم نداشت

مغزم به تیزی مژه از استخوان کشید

دل دوش می پرید که من مرغ زیرکم

آمد، به دام زلف خودش موکشان کشید

بتوان کشید تافتگی های زلف او

لیکن چو تیر غمزه زند چون توان کشید

بالا کشید زلف و دلم کی رسد به من

کو را به بام برد و ز ته نردبان کشید

گیرم عنان صبر ز دستش، و لیک صبر

خود رفت آنچنان که نخواهد عنان کشید

خسرو ز گلرخان به دم سرد مبتلاست

چون بلبلی که زحمت باد خزان کشید

 
 
 
خاقانی

ایام خط فتنه به فرق جهان کشید

لن‌تفلحوا به ناصیهٔ انس و جان کشید

دل‌ها به نیل رنگ‌رزان درکشید از آنک

غم داغ گازرانه بر اهل جهان کشید

بر بوی یک نفس که همه ناتوانی است

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از خاقانی
عطار

دوش آمد و ز مسجدم اندر کران کشید

مویم گرفت و در صف دردی کشان کشید

مستم بکرد و گرد جهانم به تک بتاخت

تا نفس خوار خواری هر خاکدان کشید

هر جزو من مشاهده تیغی دگر بخورد

[...]

کمال خجندی

دلبر چه زود خط برخ دلستان کشید

خطی چنان لطیف بمامی توان کشید

نقاش صنع صورت خوب تو مینگاشت

چون نقش بست خط نو چست و روان کشید

مونی که در سر قلم نقش بند بود

[...]

جامی

باری که آسمان و زمین سرکشید ازان

مشکل توان به یاوری جسم و جان کشید

همت قوی کن از مدد رهروان عشق

کان بار به قوت همت توان کشید

کلیم

از ضبط گریه دست دل ناتوان کشید

خاشاک سیل را نتواند عنان کشید

یک شربت آب جو بدل جمع کس نخورد

تا موج شکل زلف بر آب روان کشید

پیکان غمزه در دل ما جا گرفته است

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه