گنجور

 
خاقانی

ایام خط فتنه به فرق جهان کشید

لن‌تفلحوا به ناصیهٔ انس و جان کشید

دل‌ها به نیل رنگ‌رزان درکشید از آنک

غم داغ گازرانه بر اهل جهان کشید

بر بوی یک نفس که همه ناتوانی است

ای مه چه گویی این همه محنت توان کشید

هربار غم که در بنهٔ غیب سفته بود

دست قضا به بنگه آخر زمان کشید

آزاده غرق غصه و سفله ز موج غم

آزاد رست و رخت امان بر کران کشید

دریاست روزگار که هر گوش ماهیی

افکند بر کنار و صدف در میان کشید

بس دل که چرخ سای و ستاره فسای بود

چرخش کمین گشاد و ستاره کمان کشید

روز جهان کرا نکند دیدن ای فتی

خورشید چشم شب پره را میل از آن کشید

از پای پیل حادثه‌وار است و دست برد

هرکس که اسب عافیتی زیر ران کشید

خاقانیا نه طفلی ازین خاک توده چند

مرد آنکه خط نسخ بر این خاکدان کشید

 
 
 
خاقانی

روزی میان بادیه بر لشکر عجم

دست عرب چو غمزهٔ ترکان سنان کشید

دیوان میغ رنگ سنان‌کش چو آفتاب

کز نوک نیزه‌شان سرکیوان زیان کشید

میغ از هوا به یاری آ میغ چهرگان

[...]

عطار

دوش آمد و ز مسجدم اندر کران کشید

مویم گرفت و در صف دردی کشان کشید

مستم بکرد و گرد جهانم به تک بتاخت

تا نفس خوار خواری هر خاکدان کشید

هر جزو من مشاهده تیغی دگر بخورد

[...]

امیرخسرو دهلوی

باز آن شکار دوست، ز ابرو کمان کشید

دل صید کرده تیر مژه سوی جان کشید

گفتم به مغز شست غمت، باورم نداشت

مغزم به تیزی مژه از استخوان کشید

دل دوش می پرید که من مرغ زیرکم

[...]

کمال خجندی

دلبر چه زود خط برخ دلستان کشید

خطی چنان لطیف بمامی توان کشید

نقاش صنع صورت خوب تو مینگاشت

چون نقش بست خط نو چست و روان کشید

مونی که در سر قلم نقش بند بود

[...]

جامی

باری که آسمان و زمین سرکشید ازان

مشکل توان به یاوری جسم و جان کشید

همت قوی کن از مدد رهروان عشق

کان بار به قوت همت توان کشید

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه