کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۳۹۹

دلبر چه زود خط به رخ دلستان کشید

خطی چنان لطیف به ماهی توان کشید

نقاش صنع صورت خوب تو مینگاشت

چون نقش بست خط تو چست و روان کشید

۳

مویی که در سر قلم نقش بند بود

نقش دهان تنگ تو گویی بد آن کشید

چشمت چه خوش کشید به ابرو کمان حسن

بیمار بود طرفه چگونه کمان کشید

بر پایِ نازکت ز سرم سایه‌ای فتاد

مجروح شد که بار گرانی چنان کشید

۶

خواهم نخست بر سر زلفت فشاند جان

وانگه چو باد زلف ترا رایگان کشید

شبها کشید آه و فغان بر درت کمال

درویش هر چه داشت بر آن آستان کشید