گنجور

 
عنصری

دل مرا عجب آید همی ز کار هوا

که مشک‌بوی سلب شد ز مشک‌بوی صبا

ز رنگ و بوی همی دانم و ندانم از آنک

چنین هوا ز صبا گشت یا صبا ز هوا

درخت اگر عَلَم پرنیان گشاد رواست

که خاک باز کشیدست مفرش دیبا

به نور و ظلمت ماند زمین و ابر همی

به درّ و مینا ماند سرشک ابر و گیا

فریفته است زمین ابر تیره را که ازو

همی ستاند درّ و همی دهد مینا

به زیر گوهر الوان و زیر نقش بدیع

نهفته گشت دِرازای عالم و پهنا

اگرچه گوهر و نقش جهان فراوانست

همه صناعت ابرست و دستبرد صبا

چه فایده‌ست ز نقش بهار و پیکر او

که از هواش جمالست و از بخار نوا

اگر هواش بدین روزگار تازه کند

به روزگار خزان هم هوا کندش هبا

بهار نعت خداوند خسرو عجم است

که بوستان شد ازو طبع و خاطر شعرا

بهار معنی رنگ و بهار حکمت بوی

بهار عقل ثبات و بهار کوه بقا

بلی بدین صفت و جایگاه و مرتبت است

مدیح شاه جهان شهریار بی‌همتا

یمین دولت مجد و امین ملت صدق

امیر غازی، محمود، سیّدالامرا

از آفتاب جهان مردمیش پیداتر

از آنکه در همه احوال در خلا و ملا

بود پدید شب و روز مردمیش همی

به شب ز دیده بود آفتاب ناپیدا

چهار وقتش پیشه چهار کار بود

کسی ندید و نبیندش ازین چهار جدا

به وقت قدرت رحم و به وقت زلت عفو

به وقت تنگی رادی به وقت عهد وفا

اگرچه جود و سخاوت ز قدر بر فلکند

فرود سایۀ انگشت اوست جود و سخا

مدیح بازوی او کن که پیش بازوی او

قوی‌ترین کس باشد ز جملهٔ ضعفا

خدای دادش هرچ آن سزا و درخور اوست

مثل زنند که درخور بود سزا بسزا

شناخته است که منّت خدایراست همی

به خلق برننهد منّت او ز بهر عطا

به عزم کردن او کارهای خرد و بزرگ

چنان برآید گویی که عزم اوست قضا

رضا دهند به امرش ملوک، وین نه عجب

بدو شوند بزرگ ار بدو دهند رضا

سما چو بنگری اندر میان همت اوست

اگرچه پیکر او هست در میان سما

مبارزان را شمشیر او طلسمی شد

که سوی او نبودشان مگر که پشت و قفا

بزرگواری و آزادگی و نیکی را

ز هر که یاد کنی مقطع است ازو مبدا

گرش بتانی دیدن همه جهانست او

برین سخن هنر و فضل او بس است گوا

کس از خدای ندارد عجب اگر دارد

همه جهان را اندر تنی همی تنها

صلاح دین را امروز نیّت و فکرش

ز دی به است و ز امروز به بود فردا

به نام ایزد چونان شده‌ست هیبت او

که نیست کس را کردن خلاف او یارا

بهای او نه به ملک است نی معاذ الله

که ملک را به بزرگی و نام اوست بها

گهر بدست کسی کو نه اهل آن باشد

چو آبگینه بود بی‌بها و پست‌نما

خدایگانا هر جا که در جهان ملکی است

بطاعت تو گراید همی بخوف و رجا

تو رنجه از پی دینی نه از پی دنیا

ز بهر آنکه نیرزد به رنج تو دنیا

چو کم ز قدر تو باشد جهان و نعمت او

به کم ز قدر تو چون تهنیت کنیم تو را

به آفرین و دعایی مگر بسنده کنیم

به دست بنده چه باشد جز آفرین و دعا

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
رودکی

به جمله خواهم یک ماهه بوسه از تو، بتا

به کیچ کیچ نخواهم که فام من توزی

قطران تبریزی

بتی بروی چو لاله شکفته بر دیبا

تنم اسیر بلا کرد و دل اسیر هوا

دلم بصحبت او همچو پشت او شده راست

تنم ز فرقت او همچو زلف اوست دو تا

بدست دارد تیر و بغمزه دارد تیر

[...]

مشاهدهٔ ۶ مورد هم آهنگ دیگر از قطران تبریزی
مسعود سعد سلمان

شب آمد و غم من گشت یک دو تا فردا

چگونه ده صد خواهد شد این عنا و بلا

چرا خورم غم فردا وزآن چه اندیشم

که نیست یک شب جان مرا امید بقا

چو شمع زارم و سوزان و هر شبی گویم

[...]

مشاهدهٔ ۳ مورد هم آهنگ دیگر از مسعود سعد سلمان
امیر معزی

ایا ستارهٔ خوبان خَلُّخ و یغما

به دلبری دل ما را همی زنی یغما

چو تو نگار دل افروز نیست ‌در خَلُّخ

چو تو سوار سرافراز نیست در یغما

غنوده همچو دل تنگ ماست دیدهٔ تو

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از امیر معزی
وطواط

ز دور جنبش این چرخ سیمگون سیما

چو سیم و زر شده گیر: اشک ما و چهره ما

شود چو سیم و زر اشک این و چهرة آن

که هست شعبدهٔ چرخ سیمگون سیما

مشعبدیست فلک، حقه باز و حقه تهی

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه