گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
افسر کرمانی

تو را با لعل خندان آفریدند

مرا با چشم گریان آفریدند

تو را آن زلف و رخ دادند و ما را،

پس آن گه، کفر و ایمان آفریدند

چنان از صنع چشمت مست گشتند،

که زلفت را پریشان آفریدند

درآن آشفته سامانی، چو زلفت،

مرا آشفته سامان آفریدند

چو جسم نازکت را نقش بستند،

ز عکس نقش او جان آفریدند

اگر حیران ابرویت نبودند،

مرا بهر چه حیران آفریدند

دلم را ترکش پیکان ستودند،

پس آن پیکان مژگان آفریدند

بدخش طلعت و لعل تو دیدند،

که لعل اندر بدخشان آفریدند

اگر دادند ما را درد، افسر

لبان یار درمان آفریدند

 
 
 
عراقی

نگارا، جسمت از جان آفریدند

ز کفر زلفت ایمان آفریدند

جمال یوسف مصری شنیدی؟

تو را خوبی دو چندان آفریدند

ز باغ عارضت یک گل بچیدند

[...]

ناصر بخارایی

در آن روزی که خوبان آفریدند

تو را بر جمله سلطان آفریدند

تو را دادند توقیع سعادت

پس آنگه روح انسان آفریدند

ملاحت در تو یکسر جمع کردند

[...]

شمس مغربی

ز قدت سرو بستان آفریدند

ز رویت ماه تابان آفریدند

ز حسن روی تو تابی عیان شد

از آن خورشید رخشان آفریدند

ترا سلطانی کَونین دادن

[...]

نظام قاری

در آن روزی که خوبان آفریدند

ترا بر جمله سلطان آفریدند

چو دیبای زر افشان آفریدند

درش گوی گریبان آفریدند

بسان غنچه دروی دگمه بنمود

[...]

کوهی

ز رویت ماه تابان آفریدند

دلمرا چرخ گردان آفریدند

چو لعلت از تبسم نکته ای گفت

از آن لب جوهرجان آفریدند

ز خاک کوی او گردی چو برخاست

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه