گنجور

 
ناصر بخارایی

در آن روزی که خوبان آفریدند

تو را بر جمله سلطان آفریدند

تو را دادند توقیع سعادت

پس آنگه روح انسان آفریدند

ملاحت در تو یکسر جمع کردند

پس آنگه ماه کتعان آفریدند

پری را جمله در خیل تو کردند

پس آنگاهی سلیمان آفریدند

چو شادروان حسنت می‌کشیدند

به دربانیت رضوان آفریدند

ز خاک پای تو گردی که بردند

وز آن گردون گردان آفریدند

ز رویت پرتوی بر آسمان شد

وز آن خورشید تابان آفریدند

سواری چون تو در میدان خوبی

نیامد تا که میدان آفریدند

به یاد چشم و زلفت همچو ناصر

مرا مست و پریشان آفریدند