تو را با لعل خندان آفریدند
مرا با چشم گریان آفریدند
تو را آن زلف و رخ دادند و ما را،
پس آن گه، کفر و ایمان آفریدند
چنان از صنع چشمت مست گشتند،
که زلفت را پریشان آفریدند
درآن آشفته سامانی، چو زلفت،
مرا آشفته سامان آفریدند
چو جسم نازکت را نقش بستند،
ز عکس نقش او جان آفریدند
اگر حیران ابرویت نبودند،
مرا بهر چه حیران آفریدند
دلم را ترکش پیکان ستودند،
پس آن پیکان مژگان آفریدند
بدخش طلعت و لعل تو دیدند،
که لعل اندر بدخشان آفریدند
اگر دادند ما را درد، افسر
لبان یار درمان آفریدند