گنجور

 
افسر کرمانی

ای خوش آن دیده، که از اشک نگاری دارد

خوش تر آن دیده، که با روی تو کاری دارد

هر نفس می شود آشفته ز بیداد نسیم،

دل، که در چنبر زلف تو قراری دارد

روی و موی تو بود روز و شب مشتاقان

عالم عشق، عجب لیل و نهاری دارد

غالب آن است که تسخیر کند هفت اقلیم

هر غلامی که چنین شاه سواری دارد

دل اسیر است در آن زلف، نکو دارش از آنک،

هر اسیری سر و سامان و دیاری دارد

نشود تا نبری رنج فراق از پی وصل

چیدن گل، به چمن زحمت خاری دارد

با وجودت چه کنم، گر نکشم جور رقیب

نشئه باده ز پی رنج خماری دارد

من اگر عاشق روی تو شدم، خرده مگیر

شمع و پروانه و گل نیز هزاری دارد

هرکه او شاهد مستانه ما دید بگفت

افسر بی سر و پا طرفه نگاری دارد