گنجور

 
سلمان ساوجی

دل نصیب از گل رخسار تو، خاری دارد

خاطر از رهگذرت، بهره غباری دارد

دیده در خلوت وصل تو ندارد، راهی

کار، کار دل تنگ است، که باری دارد

غم ایام خورم، یا غم خود، یا غم دوست؟

غم من نیست از آن غم که شماری دارد

دوش صد بار به تیغ مژه‌ام زد چشمت

که به هر گوشه چو من کشته، هزاری دارد

گله کردم، دهنت گفت: مگو هیچ که او

مست بود، امشب و امروز خماری دارد

عالمی غرقه دریای هوا و هوسند

هر کسی خاطر یاری و دیاری دارد

زین میان، خاطر آسوده کسی راست که او

دامن دوست، گرفتست و کناری دارد

بحر، می‌جوشد و جز باد ندارد در کف

صدف آورده به کف، در و قراری دارد

پای باد از پی آن، هر نفسی می‌بوسم

که به خاک سر کوی تو، گذاری دارد

نیست در کوی تو کاری، دگران را لیکن

با سر کوی تو سلمان، سروکاری دارد

 
 
 
جلال عضد

سالها شد که دلم مهر نگاری دارد

نه به شب خواب و نه در روز قراری دارد

تنم از درد غباری شد و عیبم نکند

هر که بر دامن ازین گرد غباری دارد

هرکه مشغول توگشت از دو جهان باز آمد

[...]

صائب تبریزی

هر که چون زانوی خود آینه داری دارد

روز و شب پیش نظر باغ و بهاری دارد

می کند جام علاجش به پف کاسه گری

هر سری کز خرد خام غباری دارد

چه شتاب است که در دیده من دارد اشک

[...]

افسر کرمانی

ای خوش آن دیده، که از اشک نگاری دارد

خوش تر آن دیده، که با روی تو کاری دارد

هر نفس می شود آشفته ز بیداد نسیم،

دل، که در چنبر زلف تو قراری دارد

روی و موی تو بود روز و شب مشتاقان

[...]

ترکی شیرازی

ای خوش آن کس که چو تو طرفه نگاری دارد

با سر زلف درازت، سر و کاری دارد

حاجت شمع و چراغش، نبود در شب تار

هر که در خانه چو تو ماه عذاری دارد

ترک چشم تو گرفت است به کف، تیر و کمان

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه