گنجور

 
افسر کرمانی

زلف، در آتش روی تو، چو در تاب شود

دل و جانم، بدل آتش و سیماب شود

تیر مژگان تو، هر لحظه که پرتاب آید،

دل حسرت زده ماست، که بی تاب شود

هندوی خال تو، تا قتل مسلمان نکند،

فتنه ای نیست، که یک مرتبه در خواب شود

ترک چشم تو، از این گونه، اگر تیر زند،

ترسم آن سخت کمان، نایب سهراب شود

غنچه لعل تو، تا خون دل ما نخورد،

از می ناب مپندار که سیراب شود

جان آلوده کنم پاک، که شاید روزی،

به سراپرده مهر تو، شرفیاب شود

بسکه با سیب زنخدان توام، میل قوی است،

ترسم آن میوه نوآمده، کمیاب شود

وه که آخر کندم خانه طاقت ویران،

قطره های مژه مگذار، که سیلاب شود

آنقدر در غم آن دوست بگریم که ز خون،

افسرا، اشک رخم، رشک می ناب شود