گنجور

 
افسر کرمانی

باز باد سحری بوی خوش یار آورد

کاروان ختنی مشک به خروار آورد

آنچنان در طرب آورده هوا زاهد را

که بر پیر مغان سبحه و دستار آورد

دوش پیک سحری با سر زلفش، گل‌ها

از دل خون شده عاشق غمخوار آورد

تا بهار است به گلشن گل بی خارش باد،

آن که در انجمن ما، گل بی خار آورد

باغبانا، چو سهی قامت ما، در بستان،

هیچ دیدی که صنوبر دل و جان بار آورد؟

عارض آیینه از شرم رخت پر زنگار

تا نگویی تو که این آینه زنگار آورد

دل به چین سر زلف تو به عمدا آویخت

خویش را طعمه صفت در دهن مار آورد

از تهور دل ما در صف مژگان تو تاخت

با سپاه عجبی طاقت پیکار آورد

افسرا، طلعت یار از رخ زردت افروخت

زعفران بین که چه سان عارض گلنار آورد