گنجور

 
جمال‌الدین عبدالرزاق

ایکه خورشید زشرم دل تو آب شود

هفت دریا زسرانگشت تو غرقاب شود

حاکم مشرق و مغرب که همی بهر شرف

باغ اقبال ترا چرخ چو دولاب شود

کلک دین پرور تو واهب ارزاق شدست

رای روشنگر تو ملهم الباب شود

جرم خورشید اگر عکس پذیرد زدلت

در هوا ذره چو گاورسه زرناب شود

کان و در یاز دل و دستت اراندیشه کنند

دل دریا بچکد زهره کان آب شود

عقل هرگه که کند رای تو تعلیم گری

لوح زیر بغل آورده بکتاب شود

باد لطف تو اگر بردل افعی گذرد

قطره زهر در او شربت جلاب شود

حزمت ارحصن شود دافع تقدیر بود

عزمت ارتیغ شود قاطع انساب شود

کوه اگر از گره ابروی تو یاد کند

آهن اندر دل او قطره سیماب شود

گرگ از انصاف تو همخوابه میشان گردد

قصب از عدل تو پیرایه مهتاب شود

جرم خوشخندد چو ن لطف تو عفو اندیشد

مرک خون گرید چو نقهر تو در تاب شود

هر کجا پرتورای تو کند جلوه گری

صبح روشنگر ازودر پس جلباب شود

خرج یکروزه خوانت نه همانا که بود

گر زمین زر شود و نامیه ضراب شود

عقل اگر شرح دهد جزوی از اخلاق ترا

صفحه نه ورق چرخ درین باب شود

چونکه من دست ترا دریا خوانم زشرف

قطره در حلق صدف لؤلؤ خوشاب شود

خم این قوس قزح چیست برین روی سحاب

گرنه از دست تو هر وقت بمحراب شود

چرخ اعدای ترا بهر چه فربه دراد

بهر روزی که در او خشم تو قصاب شود

هرکه او قصد بجاه تو کند زودنه دیر

کسوه حجر او جامه حجاب شود

خصم از قلعه پیروزه حصار ار سازد

قهر بارو فکنت معول و نقاب شود

دم خلق تو اگر روی بصحرا آرد

خار پشت از اثر لطفش سنجاب شود

باد قهر تو اگر بر جگر دهر وزد

لعل دل کان قطره خوناب شود

هرکه در خدمت تو پشت نکردست کمان

سرش از دوش چنان تیر بپرتاب شود

پیش خطت چو شود خازن اسرار تو کلک

مقله خواهد که ترا نایب بواب شود

ای بزرگی که مباهات کند تیر فلک

گر ترا روزی از زمره نواب شود

همه صاحب هنران بنده این در گاهند

چه شود بنده گر از جمله اصحاب شود

سخن من به ازین گردد در مدحت تو

غوره گویند بتدریج که دوشاب شود

گوهر از لفظ تو دزدیم و فروشیم بتو

کاب دریا بهمه حال بدریاب شود

تا ببستان زسحاب کرم و شبنم جود

کشت امید کسی تازه و سیراب شود

خیمه دولت و جاه تو چنان ثابت باد

کش ازل میخ عمود و ابد اطناب شود