گنجور

 
اهلی شیرازی

لبت از روزه چرا خشک چو عناب شود

لعل سیراب تو حیف است که بی آب شود

آفتابا بگشا روزه چو بی تاب شوی

حیف از چشمه خورشید که بی تاب شود

گلی از وصل تو چینم مگر آندم که تو را

نرگس مست صبوحی زده در خواب شود

چون شکارت نشود ماهی دل بلکه کباب

چون بر آن آتش رخ موی تو قلاب شود

خون من ریخت رقیب تو و نگذاشت بمرگ

گرگ از آن نیست که موصوف بقصاب شود

سیم اشک اینهمه میریزم و حیرت دارم

که بخاک سر کویت همه سیماب شود

بر در میکده آن به که نشیند اهلی

تا بکی معتکف گوشه محراب شود