گنجور

 
افسر کرمانی

نوبهار آمد و هرکس به هوای چمن است

نوبهار منی و روی تو بستان من است

حیوانی است که بی گلشن آن روی نکوی

خاطرش را هوس سبزه و میل چمن است

آدمی را که در این فصل بباید طربی

با رخ و قد تو حاجت چه به سرو و سمن است

دگر از فیض هوا، پیرهن استبرق

هرچه بینی به چمن، در بدن نسترن است

لیکن آن کاخ که باغ آمده در موسم گل

چمن و نسترنش، دلبر نازک بدن است

قمری و فاخته دانی که چه گوید بر سرو،

نسترن را به تن از حسرت قدت کفن است

چمن آراش نگه دارد از آسیب خزان،

باغ ما را، که انار لب و سیب ذقن است

طوطیانیم چو افسر، همه شیرین‌منطق

شکر ما لب جانانه شیرین‌سخن است

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode