گنجور

 
افسر کرمانی

بر دوش فکند زلف را دوش

خورشید ز شام شد زره پوش

زلفش چو شبان تار عشاق

در ماتم بخت ما سیه پوش

هنگامه صبح رستخیز است

آن شام، که گیرمش در آغوش

ما یاد تو می کنیم دایم،

ما را تو چرا کنی فراموش؟

از بهر خدا چگونه باشد،

با ناله ما، لب تو خاموش؟

از لعل لبان شکر فروشی

از ابروی خویش سرکه مفروش