گنجور

 
کمال‌الدین اسماعیل

هرکه به روی لعل شیرین تو فرمان می‌دهد

جان شیرین از بن سی و دو دندان می‌دهد

چشم بدمستت به زخم تیغ حاصل می‌کند

هر قراری کان سر زلف پریشان می‌دهد

شحنهٔ بازار عشقت بی‌محابا هر زمان

گوشمال عالمی بر دست هجران می‌دهد

گفت عشقت خون تو من هم بریزم عاقبت

راستی را وعده‌های خوش فراوان می‌دهد

خندۀ پنهان تو در زیر لب هر ساعتی

عاشقان را ریشخندی بس به سامان می‌دهد

گه دهانم ناله را در کوه می‌بندد عنان

گاه چشمم اشک را سر در بیابان می‌دهد

چشم تو گر گه‌گهی از اشک مژگان تر کند

آن نه ار زحمت بود، خود آب پیکان می‌دهد

گفتمش بوسی به جانی می‌فروشد لعل تو

تا نپنداری که لعلت بوسه ارزان می‌دهد

گفت زوری نیست بر کس بوسهٔ من طرح نیست

هر کرا دل می‌دهد می‌آید و جان می‌دهد

جان همی‌دادم به آسانی، فراقت گفت هی

این توقّف بین که پنداری که تاوان می‌دهد