به ملک حسن که فیضی ز آشنائی نیست
در آشنائی خورشید روشنائی نیست
هر آنچه رفت ز دستم برون ز دل هم رفت
میان دست و دلم چون صدف جدائی نیست
غبار خاطرم از شش جهت گرفته فرو
چو اخگرم سر و پروای خودنمائی نیست
به کشوری که فتد عکس تیرهروزی ما
ز آب و آینه امید روشنائی نیست
مرا که شیوهٔ افتادگی هنر باشد
شکست نفس بجز عیب خودستائی نیست
ز درد فقر دلا غیرتی اگر داری
مخواه مرگ که خواهش بجز گدائی نیست
به اضطراب گرفتارم آنقدر که قفس
شکسته است و مرا فرصت رهائی نیست
چو پا ز آبله پوشیدهای، برو بنشین
که ناقص است سلوک ار برهنه پائی نیست
که را کلیم ستودم که بر سپهر نرفت؟
هزار حیف که پروای خودستائی نیست