گنجور

 
عبید زاکانی

خوشا کسی که ز عشقش دمی رهایی نیست

غمش ز رندی و میلش به پارسایی نیست

دل رمیدهٔ شوریدگان رسوایی

شکسته‌ایست که در بند مومیایی نیست

ز فکر دنیی و عقبی فراغتی دارد

خداشناس که با خلقش آشنایی نیست

غلام همت درویش قانعم کاو را

سر بزرگی و سودای پادشایی نیست

مراد خود مطلب هر زمان ز حضرت حق

که بر در کرمش حاجت گدایی نیست

به کنج عزلت از آن روی گشته‌ام خرسند

که دیگرم هوس صحبت ریایی نیست

قلندریست مجرد عبید زاکانی

حریف خواجگی و مرد کدخدایی نیست