گنجور

 
کلیم

خاک نشینی است سلیمانیم

دست بود افسر سلطانیم

هست چهل سال که میپوشمش

کهنه نشد جامه عریانیم

جوش سرشکم بمقام وداع

جمعم و سرگرم پریشانیم

نسخه گرفتست نظام جهان

از نسق بیسر و سامانیم

خاک تواضع ز ازل ریخته

دست قضا بر خط پیشانیم

روی نیاز از همه سو تافتم

قبله نفهمیده مسلمانیم

بخت ز آغوش من انگیخته

همچو صدف باعث ویرانیم

در دهن از روزه حرمان من

نیست جز انگشت پشیمانیم

من ز سواد سخنم چون کلیم

نه همدانی و نه کاشانیم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode