گنجور

 
کلیم

خاک نشینی است سلیمانیم

دست بود افسر سلطانیم

هست چهل سال که میپوشمش

کهنه نشد جامه عریانیم

جوش سرشکم بمقام وداع

جمعم و سرگرم پریشانیم

نسخه گرفتست نظام جهان

از نسق بیسر و سامانیم

خاک تواضع ز ازل ریخته

دست قضا بر خط پیشانیم

روی نیاز از همه سو تافتم

قبله نفهمیده مسلمانیم

بخت ز آغوش من انگیخته

همچو صدف باعث ویرانیم

در دهن از روزه حرمان من

نیست جز انگشت پشیمانیم

من ز سواد سخنم چون کلیم

نه همدانی و نه کاشانیم

 
 
 
نظامی

بر در مقصوره روحانیم

گوی شده قامت چوگانیم

عرفی

ایکه چو خود هرزه درا دانیم

ریش بدرد نمک افشانیم

ایرج میرزا

این که گَه از شاه بترسانیَم

گه زَنِ مردم به غلط خوانیَم

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه