گنجور

 
کلیم

سر سودازدگان جنگ به افسر دارد

سپر داغ از آنست که بر سر دارد

فرش ره کرده رخ زرد مرا خواری عشق

این زری نیستکه از خاک کسش بر دارد

دامنش سد سکندر بره وصل شود

عاشق بی زر اگر بخت سکندر دارد

هر که از داغ حسد بر دل او مهری هست

محضر ریختن خون برادر دارد

چاره ای نیست به از گردش ساغر او را

تلخ عیشی که غم از گردش اختر دارد

پنبه های صدف گوش درین قحط تمیز

نزد ابنای زمان عزت گوهر دارد

دعوی داغ نزاری بودش با تن ما

پر طاووس که صد مهر به محضر دارد

دل ز هم صحبتی دیده ز خون گشت تهی

می در آن شیشه نماند که دو ساغر دارد

باطن هر که منور شود از آتش عشق

می توان یافت که چون شمع چه بر سر دارد

خضر این بادیه را چند نشانست کلیم

اول آن کو قدم آبله پرور دارد

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
سیف فرغانی

شمع خورشید که آفاق منور دارد

مهر تو در دل و سودای تو در سر دارد

رنگ روی تو باقلام تصور ما را

خانه دل ز خیال تو مصور دارد

روز و شب در طلبت گرد زمین گردانست

[...]

ناصر بخارایی

تا چه سودا سر گیسوی تو در سر دارد

کز سر دوش تو سر هیچ نمی‌ بردارد

در ازل قامت تو در دل ما بود مقیم

زان سبب صورت دل شکل صنوبر دارد

سرم از خاک درت باد پراکنده چو گرد

[...]

جهان ملک خاتون

دلبرا سرو قدت شکل صنوبر دارد

که تواند که دل از قامت تو بردارد

دیده ی بخت من از درد فراقت دانی

دایم از خون جگر دامن جان تر دارد

دل بیچاره ی من حلقه صفت دیده جان

[...]

شاه نعمت‌الله ولی

می خمخانهٔ ما مستی دیگر دارد

هر که آید بر ما کام دلی بردارد

رند سرمست در این بزم ملوکانهٔ ما

از سر ذوق درآید خبری گر دارد

عشق و ساقی و حریفان همه مستند ولی

[...]

فضولی

نوبهارست جهان رونق دیگر دارد

باغ را شمع رخ لاله منور دارد

ز گل و سبزه چمن راست صفایی هر دم

چون ننازد نعم غیر مکرر دارد

شاخ را برده سر از ذوق شکوفه به فلک

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه