گنجور

 
کلیم

گر کرم در طبع نبود باده‌اش پیدا کند

شیشه می ترک سر از همت صهبا کند

سوزن عیسی همی باید که بخت سختگیر

در ره شوقت مرا خاری برون از پا کند

دست ما را می‌تواند انقلاب روزگار

از گریبان آورد در گردن مینا کند

گوهر قدر عزیزان را سپهر بی‌تمیز

توتیا سازد ولی در چشم نابینا کند

آنچه اول غرق گردد کشتی امید ماست

گر سراب ناامیدی را فلک دریا کند

همچو شمع آتش زبانم لیک وقت عرض حال

می‌نشینم منتظر تا گریه راهی وا کند

نزد مستان کشتی می را هنر بی‌لنگری‌ست

در کف دریاکشان عیبست اگر مأوا کند

بیش ازین نبود که سرکوبی به هم خواهد رسید

بخت دست قدرت ما را اگر بالا کند

گر دلم تنگست چون دستم ازین شادم کلیم

فکر دنیا ره نمی‌یابد که در وی جا کند

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode