کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۹۱

سر سودازدگان جنگ به افسر دارد

سپر داغ از آنست که بر سر دارد

فرش ره کرده رخ زرد مرا خواری عشق

این زری نیستکه از خاک کسش بر دارد

دامنش سد سکندر بره وصل شود

عاشق بی زر اگر بخت سکندر دارد

هر که از داغ حسد بر دل او مهری هست

محضر ریختن خون برادر دارد

چاره ای نیست به از گردش ساغر او را

تلخ عیشی که غم از گردش اختر دارد

پنبه های صدف گوش درین قحط تمیز

نزد ابنای زمان عزت گوهر دارد

دعوی داغ نزاری بودش با تن ما

پر طاووس که صد مهر به محضر دارد

دل ز هم صحبتی دیده ز خون گشت تهی

می در آن شیشه نماند که دو ساغر دارد

باطن هر که منور شود از آتش عشق

می توان یافت که چون شمع چه بر سر دارد

خضر این بادیه را چند نشانست کلیم

اول آن کو قدم آبله پرور دارد