گنجور

 
کلیم

جور تو ز پی فغان ندارد

زخم ستمت دهان ندارد

جان گرچه بچشم در نیاید

گمنامی آن میان ندارد

از بس دهن تو تنگدست است

نام ار بودش نشان ندارد

دل بی آبست و دیده ویران

بیمایه غم دکان ندارد

در باغ جهان دهان خندان

دیدم گل زعفران ندارد

او را هم از آن میان خبر نیست

زان گم شده کس نشان ندارد

افسانه وصل چیست دانی

بامیست که نردبان ندارد

در حشر دگر زما چه خواهند

غارت زده ارمغان ندارد

راحت مطلب کلیم از چرخ

چیزیست که آسمان ندارد

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
سنایی

دل بی لطف تو جان ندارد

جان بی تو سر جهان ندارد

ناید ز کمال عقل عقلی

تا نام تو بر زبان ندارد

ناید ز جمال روح روحی

[...]

قوامی رازی

هر کو چو تو دلستان ندارد

خورشید شکر فشان ندارد

از دست غم عشق تو جانا

آن جان ببرد که جان ندارد

مشکی که ز شب پدید گردد

[...]

کمال‌الدین اسماعیل

ای آنکه همای همّت تو

جز بر فلک آشیان ندارد

یک نکته ز راز خویش گردون

از خاطر تو نهان ندارد

بی رای تو مملکت چه باشد؟

[...]

مولانا

دل بی‌لطف تو جان ندارد

جان بی‌تو سر جهان ندارد

عقل ار چه شگرف کدخداییست

بی خوان تو آب و نان ندارد

خورشید چو دید خاک کویت

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از مولانا
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه