گنجور

 
کلیم

بی‌تو از گلشن چه حاصل خاطر افسرده را؟

خندهٔ گل دردسر می‌آورد آزرده را

ساغری خواهم دم آخر مگر همراه او

سوی تن باز آورم جان به لب آورده را

نه همین بی‌سوز عشقَست، از هوس هم گرم نیست

سینه تابوت است گویی زاهد دل‌مرده را

کاغذ غم‌نامه را کردم حنایی از سرشک

تا به یاد او دهم چشم به خون پرورده را

صورت ظاهر اگر در حسن باشد، آفتاب

آورد تاریکی دل پی به معنی برده را

دل مکَن از دوست گر خواهی به او پیوست باز

کس به گلبن تا به کی بندد گل افسرده را

چون ز خاک خاکساری گل دمیدن سر کند

سر شود یک دستهٔ گل خاک بر سر کرده را

چشم مست او کجا پروای دل دارد کلیم

هیچ نسبت نیست با می‌خورده پیکان خورده را