گنجور

 
سلمان ساوجی

سر، در رهش، نهادم و کاری به سر، نرفت

با او به هیچ حیله مرا دست، در نرفت

پایم ز دست رفت و نیامد رهم، به سر

در راه او برفت سرم، پا اگر نرفت

بیچاره را چو در طلبش، پای، سست گشت

برخاست تا به سر، برود هم به سر نرفت

مسکین دلم، به کوی تو رفت و مقیم شد

دیگر از آن مقام به جایی دگر نرفت

گفتم منش، که از سر آن زلف، در گذر

ز آنجا که بود یک سر مو، پیشتر نرفت

دل تا درآورد، ز درش، با وصال دوست

از هر دری، درآمد و کاری بدر نرفت

پروردمت به خون جگر، سالها چو مشک

وانگه چه خون که از تو مرا در جگر نرفت

از آنچه رفت بر سر ما، از هوای دوست

بر شمع، شمه‌ای ز هوای سحر، نرفت

نگرفت در تو قصه سلمان و شب نبود

کاتش ز سوز او به سر شمع، در نرفت