گنجور

 
کلیم

تا نمی گریم چراغ دیده ام را نور نیست

سیل اگر باز ایستد ویرانه ام معمور نیست

بسکه در عالم جفا از خوبرویان دیده ام

آرزوی جنتم در دل ز بیم حور نیست

هست در شرع محبت رسم و آئین دگر

خوردن خون جایزست و دم زدن دستور نیست

ساغر خالیش از داروی بیهوشی پرست

هیچ دریاکش حریف کاسه طنبور نیست

کار ما در عاشقی مشکل تر از پروانه است

شمع سرکش هست اما همچو او مغرور نیست

حسن هم مانند عشق افتادگی میزیبدش

لشکر زلف بتان تا نشکند منصور نیست

عاقبت از گریه می آید مراد دل بدست

غرق اشک زانکه گوهر جز در آب شور نیست

سربسر دلهای آگه دانه یک سبحه اند

آنچه ما را در دل است از یکدگر مستور نیست

بر جراحتهای ناسور کلیم از بیکسی

غیر حرف سرد مردم مرهم کافور نیست