گنجور

 
اوحدی

از پیش دیده رفتی و نقش از نظر نرفت

جان را خیال روی تو از دل به در نرفت

این آتش فراق، که بر می‌رود به سر

از دیگ سینه در عجبم کو به سر نرفت!

آخر که دید روی تو، ای مشتری لقا

کش در غم تو ناله به عیوق در نرفت

دوشم چه دود دل که ازین سینه برنخاست؟

و امشب چه اشک خون که ازین چشم تر نرفت؟

پیغام ما کجا رسد آنجا؟ که نزد تو

باد صبا نیامد و مرغ بپر نرفت

این جا که چشم ماست به جز سیم اشک نیست

وآنجا که گوش تست به جز ذکر زر نرفت

شد مست و بی‌خبر دل ازین باده و هنوز

این جا خبر نیامد و آنجا خبر نرفت

گفتی که: اوحدی به فریبی چرا بماند؟

پیش تو آمد او، که بجای دگر نرفت