گنج دردش که بجز ناله نگهبانش نیست
مخزنی بهتر ازین سینه ویرانش نیست
چون زند فال تماشای گلستان رخش
دیده ما که بجز خواب پریشانش نیست
چون رعیت که سر از حاکم ظالم پیچد
مژه برگشته ازو باز بفرمانش نیست
بسکه در محفل غم صدر نشینند همه
زخم را جای به پهلوی اسیرانش نیست
هر که سیر چمن خاطر ناشادم کرد
لاله سان غیر گل داغ بدامانش نیست
دیده آنروز که شد اشک فشان دانستم
کاین تنک زورق من طاقت طوفانش نیست
عمرها شد که در اقلیم غم و درد کلیم
پادشاهیست، ولی ناله بفرمانش نیست
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
قرعه بر وصل زند دیده و سامانش نیست
کاین خیال دید از آن چشم که حیرانش نیست
نرگس از گردش چشمت به شراب افتادست
می پرستیست که مخمور به دورانش نیست
شد زشرم قلمت خضر نهان در ظلمات
[...]
آه من مد رسایی است که پایانش نیست
بخت من ابر سیاهی است که بارانش نیست
ابروی او مه عیدی است که دایم پیداست
کاکل او شب قدری است که پایانش نیست
همت از مهر فراگیر که با یک ته نان
[...]
چه ز نظّاره برد دیده که حیرانش نیست؟
به چه دل جمع کند آنکه پریشانش نیست؟
حیرت صورت دیوار چنین میگوید
که درین خانه کسی نیست که حیرانش نیست
دست امیّد من و بخت رسایی هیهات
[...]
یارب این درد چه درد است که درمانش نیست
وین چه اندوه و ملال است که پایانش نیست
هم نشینم به خیال تو و آسوده دلم
کاینوصالیاست که در پی غمِ هجرانش نیست
حکمت و فلسفه کاریست که پایانش نیست
سیلی عشق و محبت به دبستانش نیست
بیشتر راه دل مردم بیدار زند
فتنهای نیست که در چشم سخندانش نیست
دل ز ناز خنک او به تپیدن نرسد
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.