گنج دردش که به جز ناله نگهبانش نیست
مخزنی بهتر ازین سینه ویرانش نیست
چون زند فال تماشای گلستان رخش
دیده ما که به جز خواب پریشانش نیست
چون رعیت که سر از حاکم ظالم پیچد
مژه برگشته ازو باز به فرمانش نیست
بسکه در محفل غم صدر نشینند همه
زخم را جای به پهلوی اسیرانش نیست
هر که سیر چمن خاطر ناشادم کرد
لاله سان غیر گل داغ به دامانش نیست
دیده آنروز که شد اشک فشان دانستم
کاین تنک زورق من طاقت طوفانش نیست
عمرها شد که در اقلیم غم و درد کلیم
پادشاهیست، ولی ناله به فرمانش نیست
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: در این شعر، شاعر از درد و غم عمیق خود سخن میگوید و به تنهایی و بیکسیاش اشاره میکند. او گنجی از درد در دل دارد که فقط ناله نگهبانش است و هیچ چیز بهتر از سینه ویرانش نیست. او به تصویری از گلستان اشاره میکند که فقط خواب پریشان را میبیند. همچنان که رعیت از ظلم حاکم فرار میکند، مژهها نیز از فرمان او دور شدهاند. در محفل غم، همگی به درد و رنج نشستهاند و جایی برای زخمهای خود نمییابند. شاعر از شخصی که او را به خلاصی از غم نمیرساند میگوید و میفهمد که طاقت تحمل طوفان را ندارد. او در نهایت به سالهای طولانی زندگی در غم و درد اشاره میکند و میگوید که هیچ فرمانروایی برای نالههای او وجود ندارد.
هوش مصنوعی: درد او گنجی است که فقط نالههایش آن را محافظت میکند و مکان بهتری از این سینه ویران برای نگهداری آن وجود ندارد.
هوش مصنوعی: زمانی که نگاه ما به زیباییهای گلستان میافتد، در واقع تنها خواب آشفتهای را مشاهده میکنیم که جز آن هیچ چیز دیگری نیست.
هوش مصنوعی: شخصی که از ظلم و ستم حاکم خسته شده، مانند رعیتی است که در برابر فرمان حاکم سر خم نمیکند و چشم خود را از او میگرداند. او دیگر حاضر نیست به دستورات ظالم پاسخ مثبت دهد.
هوش مصنوعی: در محفل غم، همه زخمدیدگان در جای خود نشستهاند، اما هیچیک از آنها نمیتوانند زخمها و دردهای کسانی که اسیر شدهاند را تحمل کنند.
هوش مصنوعی: هر کسی که خاطرم را از خوشی پر کرد، مانند لالهای است که جز گل داغی در دامنش نیست.
هوش مصنوعی: در آن روز که اشکهایم به سختی جاری شد، فهمیدم که کشتی کوچک من قدرت مقابله با طوفان را ندارد.
هوش مصنوعی: سالهاست که در سرزمین غم و درد، کلیم (موسی) به عنوان پادشاهی زندگی میکند، اما هیچکس نمیتواند به فرمان او ناله و شکایت کند.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
قرعه بر وصل زند دیده و سامانش نیست
کاین خیال دید از آن چشم که حیرانش نیست
نرگس از گردش چشمت به شراب افتادست
می پرستیست که مخمور به دورانش نیست
شد ز شرم قلمت خضر نهان در ظلمات
[...]
آه من مد رسایی است که پایانش نیست
بخت من ابر سیاهی است که بارانش نیست
ابروی او مه عیدی است که دایم پیداست
کاکل او شب قدری است که پایانش نیست
همت از مهر فراگیر که با یک ته نان
[...]
چه ز نظّاره برد دیده که حیرانش نیست؟
به چه دل جمع کند آنکه پریشانش نیست؟
حیرت صورت دیوار چنین میگوید
که درین خانه کسی نیست که حیرانش نیست
دست امیّد من و بخت رسایی هیهات
[...]
یارب این درد چه درد است که درمانش نیست
وین چه اندوه و ملال است که پایانش نیست
هم نشینم به خیال تو و آسوده دلم
کاینوصالیاست که در پی غمِ هجرانش نیست
حکمت و فلسفه کاریست که پایانش نیست
سیلی عشق و محبت به دبستانش نیست
بیشتر راه دل مردم بیدار زند
فتنهای نیست که در چشم سخندانش نیست
دل ز ناز خنک او به تپیدن نرسد
[...]
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.