گنجور

 
کلیم

گنج دردش که بجز ناله نگهبانش نیست

مخزنی بهتر ازین سینه ویرانش نیست

چون زند فال تماشای گلستان رخش

دیده ما که بجز خواب پریشانش نیست

چون رعیت که سر از حاکم ظالم پیچد

مژه برگشته ازو باز بفرمانش نیست

بسکه در محفل غم صدر نشینند همه

زخم را جای به پهلوی اسیرانش نیست

هر که سیر چمن خاطر ناشادم کرد

لاله سان غیر گل داغ بدامانش نیست

دیده آنروز که شد اشک فشان دانستم

کاین تنک زورق من طاقت طوفانش نیست

عمرها شد که در اقلیم غم و درد کلیم

پادشاهیست، ولی ناله بفرمانش نیست