گنجور

 
نظیری نیشابوری

قرعه بر وصل زند دیده و سامانش نیست

کاین خیال دید از آن چشم که حیرانش نیست

نرگس از گردش چشمت به شراب افتادست

می پرستیست که مخمور به دورانش نیست

شد ز شرم قلمت خضر نهان در ظلمات

که به جان‌بخشی آن چشمه حیوانش نیست

در جواب تو فرومانده‌ترم از طفلی

که به سفتن شکند گوهر و تاوانش نیست

دل ز اندیشه وصل تو به جا بازنگشت

که جدایی ز ملاقات تو آسانش نیست

عشق ما واقعه‌ای نیست که آخر گردد

هرچه آغاز ندارد غم پایانش نیست

شادم از دل که می عشق تو مدهوشش کرد

خبر از شوق وصال و غم هجرانش نیست

دولت عشق ندارد خطر از نقص کمال

کاین سعادت به کمالی است که نقصانش نیست

چرخ را کاسه پرخون شفق گردانست

لاله را سنگ به پیمانه که پیمانش نیست

ما به ایمان قوی عهد تو محکم داریم

آن که پیمان شکند قوت ایمانش نیست

هر جراحت که دلم داشت به مرهم به شد

داغ دوریست که جز وصل تو درمانش نیست

گر «نظیری» به فلک برشده باشد چو مسیح

بیت معمور به از کلبه ویرانش نیست