کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۸

گنج دردش که به جز ناله نگهبانش نیست

مخزنی بهتر ازین سینه ویرانش نیست

چون زند فال تماشای گلستان رخش

دیده ما که به جز خواب پریشانش نیست

چون رعیت که سر از حاکم ظالم پیچد

مژه برگشته ازو باز به فرمانش نیست

بس‌که در محفل غم صدر نشینند همه

زخم را جای به پهلوی اسیرانش نیست

هر که سیر چمن خاطر ناشادم کرد

لاله سان غیر گل داغ به دامانش نیست

دیده آن‌روز که شد اشک فشان دانستم

کاین تنک زورق من طاقت طوفانش نیست

عمرها شد که در اقلیم غم و درد کلیم

پادشاهیست، ولی ناله به فرمانش نیست