گنجور

 
کلیم

آن یار گزین که خشمگین نیست

خوشبوست گلی که آتشین نیست

همچون قلم از سیاه بختی

جز گریه مرا در آستین نیست

مگذر ز قمار بوسه بازی

آنجاست که نقش بد نشین نیست

دل آب ز آهن قفس خورد

دیگر ز بهشت دانه چین نیست

از بسکه دلم ز درد شادست

می سوزم و ناله ام حزین نیست

دردسری از خمار دارد

با زاهد اگر چه درد دین نیست

در عالم خاک پای مگذار

بیخار آنجا گل زمین نیست

قدر دونان ز بس بلندست

درد خم باده ته نشین نیست

آن لعل لب و نشان بوسه

این نقش بنام آن نگین نیست

تا چند کلیم شکوه از دل

آتشکده ایست بیش ازین نیست

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
صائب تبریزی

بی یار بهار دلنشین نیست

این پنبه داغ یاسمین نیست

صد شکر، به دست کوته من

صد بند ز چین آستین نیست

در دامن برگ پا شکسته است

[...]

جویای تبریزی

بهر روزی دلم غمین نیست

گو کمتر باش بیش ازین نیست

کو پادشهی که در پی نام

دستش ته سنگ از نگین نیست

داد از اشکی که نیست خونین

[...]

ملک‌الشعرا بهار

ای چرخ ترا اگرچه دین نیست

دستی که‌شکستنیست این نیست

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه