گنجور

 
کلیم

آن یار گزین که خشمگین نیست

خوشبوست گلی که آتشین نیست

همچون قلم از سیاه بختی

جز گریه مرا در آستین نیست

مگذر ز قمار بوسه بازی

آنجاست که نقش بد نشین نیست

دل آب ز آهن قفس خورد

دیگر ز بهشت دانه چین نیست

از بسکه دلم ز درد شادست

می سوزم و ناله ام حزین نیست

دردسری از خمار دارد

با زاهد اگر چه درد دین نیست

در عالم خاک پای مگذار

بیخار آنجا گل زمین نیست

قدر دونان ز بس بلندست

درد خم باده ته نشین نیست

آن لعل لب و نشان بوسه

این نقش بنام آن نگین نیست

تا چند کلیم شکوه از دل

آتشکده ایست بیش ازین نیست