چه ز نظّاره برد دیده که حیرانش نیست؟
به چه دل جمع کند آنکه پریشانش نیست؟
حیرت صورت دیوار چنین میگوید
که درین خانه کسی نیست که حیرانش نیست
دست امیّد من و بخت رسایی هیهات
این غباریست که بر گوشة دامانش نیست
نفس نغمه طرازم به خیال رخ دوست
عندلیبیست که پروای گلستانش نیست
به چه امید نهم دل که درین گوشة چشم
نگهی نیست که صد بار نگهبانش نیست
شوخی طبع مرا هست بهاری که در او
بلبلی نیست که صد غنچه غزلخوانش نیست
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: شاعر در این شعر به زیبایی و جذابیت محبوبش اشاره میکند که امشب به گونهای خاص درخشیده است. او زیبایی محبوبش را با نمادهایی مانند پرده و آیینه توصیف میکند و میگوید که این زیبایی حتی تحت حجاب و پوشش نیز قابل مشاهده است. شاعر احساس میکند که خورشید نیز از زیبایی محبوبش متاثر است و هر شعری که میسراید با زیبایی او پاسخ میگیرد. او همچنین به حالت خواب و بیداری اشاره میکند و به ارزش و فایدهای که در این لحظه و در دنیای عشق وجود دارد، تأکید میکند. این شعر در نهایت حس شگفتی و لذت از زیبایی را به تصویر میکشد.
هوش مصنوعی: چشم چه چیز را مشاهده کرده که در حیرت نیست؟ کسی که در درونش آرامش ندارد، چگونه میتواند دلش را جمع کند؟
هوش مصنوعی: دیوار این خانه با حیرت میگوید که در اینجا هیچکس نیست که از حال و روزش شگفتزده نباشد.
هوش مصنوعی: من در انتظار شانس و خوشبختیام، اما اینگونه نمیشود؛ چون این وضعیت مثل گرد و غباری است که هیچگاه بر گوشه دامانش نمینشیند.
هوش مصنوعی: حس شادابی و طراوت من به یاد چهره محبوبم، مانند آواز پرندهای است که در باغ گلها زندگی میکند، اما به گلها هیچ توجهی ندارد.
هوش مصنوعی: به چه دلیلی دل خود را به امیدی بسپارم، وقتی در این گوشه چشم هیچ نگاهی نیست و صد بار هم کسی از آن محافظت نمیکند؟
هوش مصنوعی: من طبع لطیفی دارم که شبیه به بهاری است که در آن هیچ بلبلی وجود ندارد تا غزلها را بخواند و غنچهها را به زیبایی برخواند.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
قرعه بر وصل زند دیده و سامانش نیست
کاین خیال دید از آن چشم که حیرانش نیست
نرگس از گردش چشمت به شراب افتادست
می پرستیست که مخمور به دورانش نیست
شد ز شرم قلمت خضر نهان در ظلمات
[...]
گنج دردش که بجز ناله نگهبانش نیست
مخزنی بهتر ازین سینه ویرانش نیست
چون زند فال تماشای گلستان رخش
دیده ما که بجز خواب پریشانش نیست
چون رعیت که سر از حاکم ظالم پیچد
[...]
آه من مد رسایی است که پایانش نیست
بخت من ابر سیاهی است که بارانش نیست
ابروی او مه عیدی است که دایم پیداست
کاکل او شب قدری است که پایانش نیست
همت از مهر فراگیر که با یک ته نان
[...]
یارب این درد چه درد است که درمانش نیست
وین چه اندوه و ملال است که پایانش نیست
هم نشینم به خیال تو و آسوده دلم
کاینوصالیاست که در پی غمِ هجرانش نیست
حکمت و فلسفه کاریست که پایانش نیست
سیلی عشق و محبت به دبستانش نیست
بیشتر راه دل مردم بیدار زند
فتنهای نیست که در چشم سخندانش نیست
دل ز ناز خنک او به تپیدن نرسد
[...]
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.