گنجور

 
جویای تبریزی

لایق نبود کینهٔ چرخ اهل صفا را

معذور توان داشتن این بی سر و پا را

دولت نتوان یافتن از پهلوی خست

هرگز نکند کس به مگس صید هما را

صیقل زده تردستی ابرش ز بس امروز

آیینهٔ گلشن ز صفا کرد هوا را

از بس نبرد راه به جایی چو شبیه است

فریاد دلم طاعت ارباب ریا را

محتاج ملک نیستم امروز که آهم

جویا ز تراکم به فلک برد دعا را