گنجور

 
جویای تبریزی

رازها را لب خاموش نگهبان باشد

غنچه را پرده در دل لب خندان باشد

رشحه ای ریخته از خامهٔ بی رنگی او

هر قدر نقش که بر صفحهٔ امکان باشد

آتش افروز دلم آنکه به یک ساغر شد

گر کشد جام دگر آفت دوران باشد

خال بیجاست بجز عارض او در هر جاست

مسند مور کف دست سلیمان باشد

غم متاعی است که در سینه من ریخته است

حسن، جنسی که به بازار تو ارزان باشد

بر لبش شور فغان شیون زنجیر شود

هر کرا زلف کجت سلسله جنبان باشد

دل جویا ز تمنای می و شاهد و شمع

همچو پروانه و شبهای چراغان باشد