هر نسیمی که ز خاک در جانان باشد
چون دم روح قدس مایه ده جان باشد
تا بمیدان لطافت ذقنش گوی زند
قامت اهل دل از عشق چو چوگان باشد
جان بدو دادم و دل از سر تحسین میگفت
جان همان به که چو باشد بر جانان باشد
از بزرگی نپذیرفت دمی جان عزیز
گفت در بارم ازین خرده فراوان باشد
راستی جان من خسته متاعیست حقیر
تحفه ئی سازم ازو لابد ازینسان باشد
هر گدائی که شود شبفته بر عارض شاه
دائم از حرمت او بر در حرمان باشد
جان بتحفه بر جانان مفرست ابن یمین
کاین تکلف مثل زیره و کرمان باشد
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: در این شعر، شاعر به بیان عشق و ارادت خود به معشوق میپردازد. او به نسیمی اشاره میکند که از خاک معشوق برمیخیزد و نشانهای از روح قدس است که جان را شاداب میکند. عشق را به چوگان و کاروانی تشبیه میکند که اهل دل را در میدان لطافت به حرکت درمیآورد. شاعر جان خود را به معشوق تقدیم کرده و بیان میکند که جانش در نظر او ارزشی ندارد. همچنین، اشاره میکند که هر گدایی که به درگاه معشوق میرسد، در حرمان و نیاز به حرمت او قرار دارد. در انتها نیز به ارسال تحفهای برای معشوق اشاره میکند که نشاندهنده عشق و بندگی اوست.
هوش مصنوعی: هر بادی که از زمین محبوب برخیزد، مانند نفخۀ روح که جان را زنده میکند، جانافزا خواهد بود.
هوش مصنوعی: در اینجا اشاره به زیبایی و لطافت عشق شده است. وقتی عشق به اوج خود میرسد، دلهای پرشور و عاشق به مانند اسباب بازیهایی تحت تأثیر آن قرار میگیرند. این عشق آنقدر قوی و تاثیرگذار است که مانند یک بازی شاداب و پرتحرک میشود و افراد را به حرکت وادار میکند.
هوش مصنوعی: من جانم را به او سپردم و دلم با تحسین میگفت که جان بهتر است که اگر وجود داشته باشد، نزد محبوب باشد.
هوش مصنوعی: به خاطر بزرگیاش، هرگز نپذیرفت که جانش را به خطر بیندازد و گفت که در مورد من این مشکلات کوچک و جزئی است.
هوش مصنوعی: حقیقت این است که جان من خسته است و این خستگی، چیزی جز یک کالای بیارزش نیست. بنابراین، باید از آن چیزهایی بسازم که به درد بخور باشند. شاید اوضاع همینطور باشد.
هوش مصنوعی: هر گدایی که بر چهرهی شاه بیفتد، همیشه به خاطر احترام او در درگاهش محدودیت خواهد داشت.
هوش مصنوعی: برای محبوب خود، جان خود را هدیه نکن، چون این کار مثل این است که زیره را به کرمان بفرستی.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
تادلم درخم آن زلف پریشان باشد
چه عجب کارمن اربی سروسامان باشد
قدرآن زلف پریشان تومن دانم وبس
کین کسی داندکونیز ریشان باشد
لعل توچون سردندان کندازخنده سپید
[...]
ز اول روز که مخموری مستان باشد
شیخ را ساغر جان در کف دستان باشد
پیش او ذره صفت هر سحری رقص کنیم
این چنین عادت خورشیدپرستان باشد
تا ابد این رخ خورشید سحر در سحرست
[...]
تا به کی در دل من درد تو پنهان باشد
تا کیم آتش سودای تو در جان باشد
درد ما به نکند هیچ مداوای طبیب
زآنکه او را لب جان بخش تو درمان باشد
مشکل اینست که بی روی تو نتوانم زیست
[...]
تا دل آشفته آن زلف پریشان باشد
دل شوریده من واله و حیران باشد
روی جان را بتوان دیدن و خرم گشتن
گر دلت آینه نیر عرفان باشد
سر توحید توان گفت به هشیاران؟ نی
[...]
نقد جان را لب خاموش نگهبان باشد
رخنه مملکت دل لب خندان باشد
جلوه صبح قیامت کف دریای من است
کیست مجنون که مرا سلسله جنبان باشد
سینه ای صافتر از چهره یوسف دارم
[...]
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.