گنجور

 
کمال‌الدین اسماعیل

تا دلم در خَم آن زلفِ پریشان باشد

چه عجب کار من ار بی‌سر و سامان باشد

قدر آن زلفِ پریشانِ تو من دانم و بس

وین کسی داند کو نیز ز ریشان باشد

لعلِ تو چون سر دندان کند از خنده سپید

گوهرش حلقه‌به‌گوش از بنِ دندان باشد

جز که برخوان نکوییِ تو در روی زمین

من ندیدم شکرستان که نمکدان باشد

عاشقیّ من بی‌دل عجب‌ست، ار نه تو را

با چنان زلف و رخی دلبری آسان باشد

سبزهٔ خطّ تو چون تازه و تر برناید؟

تا که آبشخورش از چاه زنخدان باشد

زلف تو نامهٔ خوبی چو مسلسل بنوشت

زیبد ار بر سرش از خطّ تو عنوان باشد

با تو ما را چه عجب گر سخن اندر جان‌ست

تا بود در لب شیرین تو در جان باشد

گر بخندم تو مپندار که خوش‌دل شده ام

غنچه را خنده همه از دل ویران باشد

دل شکسته‌ست هر آن پسته که لب بگشادست

سرگرفته‌ست هر آن شمع که خندان باشد

چشم خون‌ریز مرا گر نکنی عیب، سزد

تا تو را غمزهٔ خون‌ریز بر آن سان باشد

اشکِ یاقوتیِ عاشق را طعنه نزند

هر که او را لب چون لعل بدخشان باشد

نه همه کس را چوگان ز سر زلف بود

کس بود نیز کش از قامت چوگان باشد

مشکل آن‌ست که ما را رخ و قدّت هوس‌ست

ورنه خود سرو و گل اندر همه بستان باشد

عاشقان را ز گل و سرو چه حاصل جز آنک

یادگاری ز رخ و قامتِ جانان باشد

تا کی ای دل، زِ برای لبِ شیرین‌پسران

دل مجروحِ تو در سینه به زندان باشد

برو و خاک سم اسب اتابک به کف آر

که تو را آن بدلِ چشمهٔ حیوان باشد

خسروِ روی زمین، شاه‌مظفّر که به رزم

گذر نیزهٔ او بر دل سندان باشد

سعدِ بِن زنگیِ شاهی که فرودِ حق اوست

سعد اکبر اگرش نائب دربان باشد

چشم خورشید اگر چند دقایق‌بین‌ست

هم ز ادراک کمالاتش حیران باشد

تا مگر در دل و چشم عدوَش جای کند

غنچهٔ گل همه بر صورت پیکان باشد

دست خنجر چو کند زاستی حرب برون

تا به دامن زرهِ خصم گریبان باشد

ای خداوندی کز فضلهٔ جود کف توست

هر چه در بحر پدید آید و در کان باشد

زیر دستی‌ست تو را خنجر هند و کورا

جاودان بر سر اعداء تو فرمان باشد

گر چو رُمْحِ تو بزد دشمن تو سر به فلک

استخوان‌هاش هم از بیم تو لرزان باشد

گرزت انصاف گرانی همی از حدّ ببرد

دائم اعداء تو را کوفتگی زان باشد

زان که در بحر کف توست شناور پیوست

خنجر تو تر و لرزنده و عریان باشد

حجّت قاطع بازوی تو شمشیر بس است

در جهان‌گیری اگر کار به برهان باشد

مهره سائی‌ست سر گرز تو کو را پیوست

ز برِ گردن اعداء تو دکّان باشد

گندنایی‌ست حسام تو وخصم ار چه دهد

جان به یک دسته از آن نیز گران‌جان باشد

دست بردوش فلک قدر تو دی می آمد

این چه لطفست فلک نیز از آنان باشد

سبزۀ تیغ توچون خوان فنا آراید

جگردشمن توسوختۀ خوان باشد

عاریت خواهدازدشمن توکاسۀ سر

چون اجل راسرشمشیرتومهمان باشد

ازتوملک یدوزحاسد دولت رقبه است

هرکجادعوی باتیغ سرافشان باشد

اندرآن روزکه ازگرد وغاچشمۀ روز

همچوجان ملک اندرتن شیطان باشد

نیزه سرتیزشود،تیغ بلرزد برخود

تیردرتاب فتد،کوس درافغان باشد

شیهۀ ابرش تو درخم گردون پیچد

مجری ناوک تودیدۀ کیوان باشد

خنجر شاه چوخورشیدکه برسمت آید

سپرخصم چومه درشب نقصان باشد

روز بازار فنا گرم شود و ندر وی

تیغ دلّال بود،نرخ سرارزان باشد

سنگ حلم تواگرنایدش اندردندان

خاک رادرحرکت سبحۀ گردان باشد

شادباش ای شه پردل که نداردپایت

دشمن ارخودبمثل رستم دستان باشد

خنجرتیز زبانت چو درآید بسخن

کلماتش همه برصفحۀ ابدان باشد

اندرآن لحظه زبیم تو چو کرم پیله

کفن خصم گژاکندش وخفتان باشد

زهرۀ ابرزبیم کف توآب شدست

گه گهی چون بچکد،قطرۀ باران باشد

خاک برداشتی ازکان وتهی شدکف بحر

وانگهی جود ترا خود چه غم آن باشد

نیست پایان سخای توودرزیرفلک

همه چیزی را جز عمر توپایان باشد

جمع مالست غرض این دگرانرا ازملک

تویی آن شه که زملکت غرض احسان باشد

هردرم دارکه او را نبود همّت وجود

اوخداوند درم نیست،نگهبان باشد

مردمی ومردمی ودانش واحسان وکرم

وانچ ازین معنی آیین بزرگان باشد

در نهاد تو بحمدالله ازینها هریک

بیش ازآنست که در حیّز امکان باشد

فرض عین است تراطاعت وخدمتکاری

وین بود معتقد هرکه مسلمان باشد

هرکه درخدمت درگاه تو تفصیرکند

ای بسا روز که ازکرده پشیمان باشد

وارث تخت سلیمان چوتوشاهی زیبد

کآصفی ازجهتش حاکم دیوان باشد

هست پیدا که زدستورگرانمایۀ تو

زآنچه درپردۀ غیبست چه پنهان باشد

عنده علم بباید صفت آصف را

آصفی چون کند آن خواجه که نادان باشد؟

بنده راشاها عمریست که تا این سوداست

که درآن حضرت یک روزثنا خوان باشد

هم شوم روزی برخاک جنابت چاکر

دردحرمانش اگرقابل درمان باشد

چون همه خلق دعاگوی توشدپس چه زیان

که ترا مادحی ازخاک سپاهان باشد؟

لابدش مور چو سیمرغ بباید پرورد

هرکه در پادشهی تلو سلیمان باشد

تا چوخورشیدفلک مایدۀ نوردهد

دورونزدیک جهانش همه یکسان باشد

سایه ات بادا پاینده ودرعالم کیست

آنکه پاینده تر از سایۀ یزدان باشد؟

 
 
 
مولانا

ز اول روز که مخموری مستان باشد

شیخ را ساغر جان در کف دستان باشد

پیش او ذره صفت هر سحری رقص کنیم

این چنین عادت خورشیدپرستان باشد

تا ابد این رخ خورشید سحر در سحرست

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از مولانا
ابن یمین

هر نسیمی که ز خاک در جانان باشد

چون دم روح قدس مایه ده جان باشد

تا بمیدان لطافت ذقنش گوی زند

قامت اهل دل از عشق چو چوگان باشد

جان بدو دادم و دل از سر تحسین میگفت

[...]

جهان ملک خاتون

تا به کی در دل من درد تو پنهان باشد

تا کیم آتش سودای تو در جان باشد

درد ما به نکند هیچ مداوای طبیب

زآنکه او را لب جان بخش تو درمان باشد

مشکل اینست که بی روی تو نتوانم زیست

[...]

مشاهدهٔ ۳ مورد هم آهنگ دیگر از جهان ملک خاتون
قاسم انوار

تا دل آشفته آن زلف پریشان باشد

دل شوریده من واله و حیران باشد

روی جان را بتوان دیدن و خرم گشتن

گر دلت آینه نیر عرفان باشد

سر توحید توان گفت به هشیاران؟ نی

[...]

مشاهدهٔ ۳ مورد هم آهنگ دیگر از قاسم انوار
صائب تبریزی

نقد جان را لب خاموش نگهبان باشد

رخنه مملکت دل لب خندان باشد

جلوه صبح قیامت کف دریای من است

کیست مجنون که مرا سلسله جنبان باشد

سینه ای صافتر از چهره یوسف دارم

[...]

مشاهدهٔ ۲ مورد هم آهنگ دیگر از صائب تبریزی
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه