گنجور

 
مولانا

ز اول روز که مخموری مستان باشد

شیخ را ساغر جان در کف دستان باشد

پیش او ذره صفت هر سحری رقص کنیم

این چنین عادت خورشیدپرستان باشد

تا ابد این رخ خورشید سحر در سحرست

تا دل سنگ از او لعل بدخشان باشد

ای صلاح دل و دین تو ز برون جهتی

تا چنین شش جهت از نور تو رخشان باشد

بنده عشق تو در عشق کجا سرد شود

چون صلاح دل و دین آتش سوزان باشد

تو رضای دل او جو اگرت دل باید

دل او چون طلبد آنک گران جان باشد

ای بس ایمان که شود کفر چو با او نبود

ای بسی کفر که از دولتش ایمان باشد

گلخنی را چو ببینی به دل و روی سیاه

هر چه از کان گهر گوید بهتان باشد

شمس تبریز تو سلطان همه خوبانی

هم جمال تو مگر یوسف کنعان باشد

 
 
 
غزل شمارهٔ ۷۹۷ به خوانش نازنین بازیان
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
کمال‌الدین اسماعیل

تادلم درخم آن زلف پریشان باشد

چه عجب کارمن اربی سروسامان باشد

قدرآن زلف پریشان تومن دانم وبس

کین کسی داندکونیز ریشان باشد

لعل توچون سردندان کندازخنده سپید

[...]

مولانا

ز اول روز که مخموری مستان باشد

ساغر عشق مرا بر سر دستان باشد

از پگه پیش رخ خوب تو رقاص شدیم

این چنین عادت خورشید پرستان باشد

لولی دیده بران زلف رسن می‌بازد

[...]

ابن یمین

هر نسیمی که ز خاک در جانان باشد

چون دم روح قدس مایه ده جان باشد

تا بمیدان لطافت ذقنش گوی زند

قامت اهل دل از عشق چو چوگان باشد

جان بدو دادم و دل از سر تحسین میگفت

[...]

جهان ملک خاتون

تا به کی در دل من درد تو پنهان باشد

تا کیم آتش سودای تو در جان باشد

درد ما به نکند هیچ مداوای طبیب

زآنکه او را لب جان بخش تو درمان باشد

مشکل اینست که بی روی تو نتوانم زیست

[...]

مشاهدهٔ ۳ مورد هم آهنگ دیگر از جهان ملک خاتون
قاسم انوار

تا دل آشفته آن زلف پریشان باشد

دل شوریده من واله و حیران باشد

روی جان را بتوان دیدن و خرم گشتن

گر دلت آینه نیر عرفان باشد

سر توحید توان گفت به هشیاران؟ نی

[...]

مشاهدهٔ ۳ مورد هم آهنگ دیگر از قاسم انوار
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه