گنجور

 
جویای تبریزی

خلعت بی طمعی زیب هنرور باشد

آبرو شمع نهانخانه گوهر باشد

صبح از صدق صفا فیض جهانگیری یافت

هر که دل را کند آیینه سکندر باشد

اینقدر خاک تمنا چه فشانی بر دل؟

تا به کی آب حیات تو مکدر باشد

غیر را راه مده در حرم کعبهٔ دل

نیست شایستهٔ مسجد که مصور باشد

چه بلایی است عزیزان مرض بیدردی

داغ دل گر نشود نیک نکوتر باشد

این غزلهای تو جویا که بعینه قند است

از لبش گر شنوی قند مکرر باشد