گنجور

 
جویای تبریزی

زراحت بیش بینند اهل خواری پایمالی را

بجز افتادگی تعبیر نبود خواب قالی را

مکدر خاطرم سا قی، از آن می ریز در کامم

که می سازد بلورین از صفا جام سفالی را

به عالم اعتبار کیمیا می داشت جمعیت

به زلف او نمی دادند اگر آشفته حالی را

فرنگی نرگسش چون می به جام طاقتم ریزد

کنم آب خمار او شراب پرتگالی را

نگاهی چشم دارم از تو کز وی بوی لطف آید

چه پیمایی به من ساقی دمادم جام خالی را

برات عشرتم بر گلشن کشمیر شد جویا

بحمدالله که دارم منصب آسوده حالی را

بنگر رخ بر گلشن کشمیر شد جویا

بحمدالله که دارم منصب آسوده حالی را