ز راحت بیش بینند اهل خواری پایمالی را
به جز افتادگی تعبیر نبود خواب قالی را
مکدر خاطرم ساقی، از آن مِی ریز در کامم
که میسازد بلورین از صفا جام سفالی را
به عالم اعتبار کیمیا میداشت جمعیت
به زلف او نمیدادند اگر آشفته حالی را
فرنگی نرگسش چون می به جام طاقتم ریزد
کنم آب خمار او شراب پرتگالی را
نگاهی چشم دارم از تو کز وی بوی لطف آید
چه پیمایی به من ساقی دمادم جام خالی را
برات عشرتم بر گلشن کشمیر شد جویا
بحمداله که دارم منصب آسوده حالی را
بنگر رخ بر گلشن کشمیر شد جویا
بحمدالله که دارم منصب آسوده حالی را