گنجور

 
اسیر شهرستانی

جواب از خود رود چون بر زبان آری سؤالی را

شنیدن محو گردد گر به کس گویی خیالی را

چمن پیرای الفت خود گل و خود بلبل خویش است

ز پرواز هوایت شعله باغی کرده بالی را

چه در گوش دلم آهسته گفتی چون مرا دیدی

که بلبل ساختی دیوانه صاحب کمالی را

به بحر نا امیدی بیش از آن دلبستگی دارم

که از موج و حبابش نقش بندم زلف و خالی را

بهشت چشم تر دارد خیال سرو بالایی

که سروستان کند از جلوه گلزار خیالی را

دل مستان در این میخانه جام و باده می نوشد

ز دریا دود برخیزد گر اندازی سفالی را

همای بیزبانی استخوان از مغز دل دارد

چمن سازد به صحراگر فشاند گرد بالی را

چه می داند کسی چون در دل آتشخانه ها دارم

بسوزد گفتگو گر بر زبان آرم ملالی را

به دست موج اگر دریا دهد دل را خطر دارد

کتابی می کند اندیشه هر فکر محالی را

اسیر از لعل آن لب گفتگویی در نظر دارد

به دل ره داده است از ساده لوحی احتمالی را