گنجور

 
بیدل دهلوی

گه ازموی میان شهرت دهد نازک خیالی را

گهی از چین ابرو سکته خواند بیت‌عالی را

زبان حال خط دارد حدیث شکر لعلش

ازین‌طوطی توان‌آموختن شیرین‌مقالی را

ز نیرنگ حجابش غافلم لیک اینقدر دانم

که‌برق جلوه خواهد ساخت‌فانوس خیالی را

نسیم دامن اوگر وزد گاه خرامیدن

سحر بی‌پرده‌گردد غنچهٔ تصویر قالی را

خیالی از دهان او نشانم می‌دهد اما

همان حکم عدم باشد اثرهای خیالی را

به‌هر نظاره حسنش شوخی رنگ دگردارد

تصور چون توان‌کردن جمال بی‌مثالی را

دل از خود می‌رود بگذارتا مست فغان باشد

جرس آخر به منزل می‌کندکم هرزه نالی را

قناعت پیشه‌ای هشدارکاین حرص غنادشمن

کمینگاه هوسها کرده وضع بی‌سؤالی را

حباب باد پیمای تو وهمی در قفس دارد

توشمع هستی اندیشیده‌ای‌فانوس خالی را

همه‌گر عکس آفاق است در آیینه جا دارد

بنازم دستگاه عالم بی‌انفعالی را

نیابی غیر شک از پرده‌های چشم ما بیدل

حریر ما به دل دارد هوای برشکالی را