گنجور

 
جویای تبریزی

از چشم کم مبین به تن ناتوان ما

سنگین بود بسان گهر استخوان ما

جز خویش با که شکوهٔ درد تو سر کنیم

پنهان چو غنچه در دل ما شد زبان ما

ای آسمان زقامت خم گشته ام بترس

دست تو نیست در خور زور کمان ما

تا ازوفور تنگدلی غنچه گشته ایم

بی بهره اند خلق زفیض نهان ما

کردم ز بس بدل به شنیدن مقال را

جویا چو غنچه گوش شد آخر دهان ما