گنجور

 
جویای تبریزی

بنگر رخ به آتش می تاب داده را

حسن صفا به گوهر سیراب داده را

هردم ز آسمان زبون کش رسد شکست

همچون حباب خانه به سیلاب داده را

در سینه ام ز شوخی مژگان شکسته ای

صد دشنه ای به زهر ستم آب داده را

ماند ز نازها که به ابرو کند مدام

چشم تو مست پشت به محراب داده را

جویا به طرز آن غزل بینش است این

‏«ماند دلم سفینه به گرداب داده را»‏