گنجور

 
جویای تبریزی

تا نقاب از عارض آن سرو چمن پیرا گرفت

لاله از شرم رخ لعلش ره صحرا گرفت

جلوه گر ز آیینهٔ نقصان شود حسن کمال

تا به سروستان شدی کار قدت بالا گرفت

در فغان چون کوهسار آمد ز درد ناله ام

پنجهٔ بیداد دل تا دامت صحرا گرفت

دانه یاقوت می ریزد سرشک از دیده اش

هر که کام دل از آن لعل قدح پیما گرفت

تا نسیم آورد بوی لیلی ما را به دشت

گل چو نقش پا به پیشانی ره صحرا گرفت

انبساط خاطرت را غنچه سان آماده باش

گر دلت امروز از اندیشهٔ فردا گرفت

بسکه از پا تا سرش جویا دو رنگی ظاهر است

سرو قدش باج از شاخ گل رعنا گرفت