گنجور

 
خواجوی کرمانی

ابر نیسان باغ را در لؤلؤی لالا گرفت

باد بستان دشت را در عنبر سارا گرفت

چون گل صد برگ بزم خسروانی ساز کرد

بلبل خوش نغمه آهنگ هزار آوا گرفت

زاهد خلوت نشین چون غنچه خرگه زد بباغ

از صوامع رخت بربست و ره صحرا گرفت

ابر را بنگر که لاف درفشانی می زند

بسکه از چشمم بدامن لؤلؤی لالا گرفت

در دلم خون جگر جایش بغایت تنگ بود

از ره چشمم برون جست و ره دریا گرفت

ایکه پیش قامتت آید صنوبر در نماز

راستی را کار بالایت قوی بالا گرفت

چون سواد زلف شبرنگ تو آوردم بیاد

از سرم تا پای چون شمع آتش سودا گرفت

منکه از کافر شدن ترسی ندارم لاجرم

مؤمنم کافر شمرد و کافرم ترسا گرفت

چشم خواجو بین که گوید هر دم از دریا دلی

کای بسا گوهر که باید ابر را از ما گرفت