گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

سرو به دید آن قد و رعنایی ازان بالا گرفت

در چمنها لاجرم کارش ازان بالا گرفت

با قدش نسبت ندارد قامت سرو بلند

راست می گوییم و بر ما نیست این کس را گرفت

جز حدیث تیر او در دل نمی آید مرا

تا خیال آن کمان ابرو به چشمم جا گرفت

حق آن قرص رخ و آن لب نمی داند رقیب

خواهد آن نان و نمک روزی دو چشمش را گرفت

من که پیچیدم به فکر آن دو زلف عنبرین

عاقبت زین فکر بی پایان مرا سودا گرفت

دوش می گفتم ز سوز دل حدیثی با چراغ

در سر شمع آتش افتاد و ز سر تا گرفت

خسروا، تا یافت مأوا جان ما در کوی دوست

شد مقیم آن سر کو و دلش از ما گرفت